بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز


با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز

تلخست می از دست حریفان ترش روی


در ده قدحی از لب شیرین شکرریز

بنشست ز باد سحری شمع شبستان


ای شمع شبستان من غمزده برخیز

بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان


وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز

آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی


از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز

ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش


وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز

گویند که پرهیز کن از مستی و رندی


با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز

فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی


بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز

خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز


گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز